دام هاي مريض، جوانان بيکار، ظلم دلال ها در حق مردم روستا. حال اهالي روستاي «ده ناش» بد بود. همان وقت بود که بسيجيان جهادگر ياعلي(ع) گفتند تا ورق را برگردانند.
مجله فارس پلاس؛ عطيه اکبري: ماموريتشان، ساخت 3 خانه در روستاي «دهناش» از توابع استان چهارمحال و بختياري بود؛ يک روستاي دور افتاده با فاصله 250 کيلومتري از مرکز استان. قرار بود سقفي بسازند براي 3خانواده بي سرپرست. بسيجيهاي دو گروه جهادي بودند؛ قرارگاه جهادي «امام رضا(ع)» و گروه جهادي «از تبار آسمان». اما يکي دو روزي که با روستاييان دمخور شدند، ديدند مشکلات اين روستا فراتر از اين حرفهاست؛ بيکاري، دامهاي مريض، ظلم دلالها در حق مردم روستا و.
حال مردم روستا بد بود و فريادرسي نداشتند. اين بود که پاشنههاي همتشان را ورکشيدند تا حال اهالي روستا را به احسن الحال تبديل کنند. اتاق فکر بسيجيها هر روز در خانه در حال ساخت برقرار ميشد. بعد از سه ماه کار و تلاش شبانهروزي با استفاده از همان داشتههاي روستاييان، شرايط اشتغال براي دهها جوان فراهم و رزق و روزي و برکت روانه خانه اهالي شد.
اما اينکه در اين سه ماه برو بچه هاي بسيجي در اين روستاي دورافتاده چه کردند حکايتي است که بايد از زبان خود روستاييان و بسيجيان جهادگر مي شنيديم. « مجيد حيدري»؛ مسئول گروه جهادي امام رضا(ع) حلقه وصل ما به اهالي روستاي «دهناش» شد.
درس عبرت بسيجيها به دلالها
هر روز صبح سرِ زمين ميرفتند براي ساخت خانهها، سرشان فقط به کار خودشان نبود و با مردم روستا هم دمخور ميشدند. همان روزهاي اول فهميدند دلالها بلاي جان کشاورزان شدهاند. هرچند اين اتفاق، خاص روستاي دهناش نبود و روال معمول ميان کشاورز و دلال است، اما بر و بچههاي بسيجي تصميم گرفتند اين بار درس عبرتي به دلالها بدهند.
مجيد حيدري ميگويد: «دلالها وارد روستا ميشدند. گردو را از کشاورز ميخريدند کيلويي 50 تومان، در شهر ميفروختند کيلويي 120 تومان، يعني همه سودي که حاصل زحمت يکساله کشاورز بود در جيب دلالها ميرفت. تصميم گرفتيم جلوي اين اتفاق را بگيريم. به باغدار گفتيم ما دست دلال را حذف مي کنيم تا تو سود بيشتري کني. گفتيم شما پول وانت را بده، ما گردوهايت را کيلويي 90 هزار تومان برايت ميفروشيم. گردوهاي يکي دو باغدار را بار چند وانت کرديم و به شهر برديم. با ارتباطي که با عمدهفروشها داشتيم سراغشان رفتيم و بار گردو را کيلويي 90 هزار تومان براي روستاييان فروختيم. با اين اتفاق حاصل يک سال زحمت کشاورزان در جيب خودشان رفت. نمي دانيد چقدر باغدارهاي روستا از اين اتفاق خوشحال شدند. با زبان بختياري مي گفتند دردتان به جانمان!
برنامهريزي کرديم تا اين اتفاق براي ساير محصولات کشاورزي مردم هم بيفتد. اين کار تبعات مثبت زيادي داشت، دلال هاي آن منطقه درس عبرت گرفتند و فهميدند از اين به بعد نميتوانند به همين راحتي حق کشاورز را پايمال کنند. اين اتفاقي که براي کشاورزهاي گردودار افتاد دهان به دهان چرخيد و چشم و گوش روستاييان حسابي باز شد تا زير بار ظلم دلالها نروند.»
ماجراي قهر گوساله پيرزن!
گرهاي نبود که در روستاي دهناش با دستان پرتلاش بسيجيان گروه جهادي باز نشود. در مدتي که به روستا رفت و آمد داشتند حضورشان براي اهالي روستا پر از خير و برکت بود. اين را يکي از اهالي روستا مي گويد. «علي سينا زاهدي» ماجراي پيرزني را روايت ميکند که جهادگران جوان همه دار و ندارش را حفظ کردند؛ «در روستاي ما پيرزن تنهايي زندگي ميکرد که همه زندگياش را از دست داده بود و فقط يک گوساله برايش باقي مانده بود. قصه اش طولاني است. حيوان بيگناه چند روزي ميشد که لب به غذا نميزد، فقط آب ميخورد. گوساله هر روز ضعيفتر مي شد و اخمهاي پيرزن هم بيشتر در هم گره ميخورد. هممحليها و همسايهها آمدند. آنهايي که دام داشتند و در نگهداري گاو و گوسفند تجربهاي داشتند هر کدام يک نظري ميدادند اما فايده نداشت. همان موقع بچههاي گروه جهادي در روستا مشغول کار بودند. من با يکي از آنها رفيق شده بودم. صدايش کردم و گفتم ببين ميتواني کاري براي اين پيرزن انجام دهي. از اقبال خوش ما چند نفر از بچه هاي اين گروه، دانشجوي دامپزشکي بودند. جهاديها آمدند سراغ پيرزن. همسايهها هم جمع شدند تا ببينند بالاخره عاقبت گوساله چه ميشود. دانشجوي جوان گوساله را معاينه کرد.در ظاهر مشکل خاصي نداشت، اما بالاخره دليل قهر اين حيوان بيچاره مشخص شد. يک سيم نازک در گلويش گير کرده بود و او را از غذا خوردن انداخته بود. به هر زحمتي که بود، دانشجو سيم را از گلوي گوساله بيرون آورد و گوساله شروع کرد به غذا خوردن. انگار خدا دنيا را به پيرزن تنها داده بود. نمي دانست به چه زباني از اين جوان تشکر کند.»
وقتي بسيجي هاي جهادگر فرشته نجات روستاييان شدند
اين آخرين باري نبود که بر و بچه هاي گروه جهادي به داد مردم منطقه محروم و دورافتاده روستاي دهناش رسيدند. «علي سينا زاهدي» روزهايي را به خاطر ميآورد که گوسفندهاي روستاييان يک به يک تلف ميشدند و تنها سرمايه آنها جلوي چشمشان نابود ميشد؛ «يک مرضي به جان دامهاي روستاييان افتاده بود. برههايي که به دنيا ميآمدند يکي دو روز بعد ميمردند. دامدارهاي روستا به اداره دامپزشکي بازوفت هم مراجعه کردند اما فايدهاي نداشت. هيچکدام از مسئولان بهداشت پايشان را به روستاي ما نگذاشتند.
عموي من يکي از همين دامدارها بود که در مدت چند روز 10 راس گوسفندش تلف شد. بعد از ماجراي قهر گوساله آن پيرزن يادمان مانده بود که اين بچههاي بسيجي چند نفرشان دانشجوي دامپزشکي هستند. اين جوانها خودشان هم دلسوز روستاييان بودند. دامهاي عمويم را معاينه کردند. تشخيصشان عالي بود. به عمويم گفتند شير گوسفندانت آلوده شده است، فعلا اجازه نده که برهها شير مادرانشان را بخورند. علوفههايي که گوسفندان از آن تغذيه ميکردند و محل نگهداري آنها را بررسي کردند و به اين نتيجه رسيدند که علوفه هم آلوده شده است.
خلاصه با تجويز آنها صدها راس دام عموي من از خطر تلف شدن نجات پيدا کرد. اين مرض به جان دامهاي همه اهالي روستا افتاده بود. گوسفندان بايد دارو ميخوردند و پول داروها هم مبلغ قابل توجهي ميشد. بر و بچههاي جهادي يک سري عکس از دامها گرفتند و چند نفر گفتند به تهران ميرويم و برميگرديم. بعد از چند روز با دست پر به روستا برگشتند و با خودشان کلي دارو آوردند، گويا پول داروها را از خيران و استادان دانشگاه دامپزشکي گرفته بودند و آنها را در ثواب نجات سرمايه روستاييان شريک کرده بودند. خلاصه يک طوري شده بود که همه اهالي روستا روي سر اين بسيجيان قسم ميخوردند و جلوي پايشان گوسفند قرباني کردند.»
فروشگاه زنجيره اي در روستا!
تعبير حضرت امام(ره) اين است که «اگر در کشوري نواي خوش تفکر بسيجي طنين انداز شود، چنين کشوري در مقابل جهانخواران بيمه مي شود» بسيجيان گروه جهادي در روستاي کوچک دهناش مصداقي بر اين تعبير امام خميني شدند وقتي با دستان خالي و با قدرت تفکر و خلاقيت گره از مشکل روستاييان باز کردند.
دهناشيها در ورودي روستا يک فروشگاه بزرگ دارند که سرمايهگذاران آن هم خود اهالي روستا هستند. محصولات فروشگاه بزرگ روستا توليدات مردم است؛ از شير مرغ تا جان آدميزاد. از صنايع دستي تا گوشت و مرغ تازه و محصولات کشاورزي. ايده راهاندازي اين فروشگاه را جهادگران جوان دادند.
«مجيد حيدري» ميگويد: «روستاييان همه چيز را براي کسب و کار و روزي پربرکت دارند. فقط نميدانند از اين داشتههايشان بايد چطور استفاده کنند. ما روش استفاده از اينداشته ها را به آنها آموزش داديم که راه اندازي فروشگاه فقط يکي از آنها بود. برايشان برنامهريزي کرديم تا از سود فروش محصولات چطور استفاده کنند. يک خانه بزرگ در ورودي روستا قرار داشت که خالي بود. با کمک مردم و موافقت صاحبخانه، آن را تبديل به فروشگاه کرديم. در اين فروشگاه سه چهار جوان مشغول به کار شدند و کار و بارشان آنقدر گرفت که از روستاهاي اطراف هم براي خريد به اين فروشگاه مي آمدند.»
کارآفرين شدم با سرمايه خدادادي
دهناش 250 کيلومتر با مرکز استان فاصله دارد و اين راه طولاني از ميان کوهها ميگذرد. بسياري از مردم روستا ماشين ندارند، براي همين آنها که شغلشان کشاورزي و دامداري نيست و حرفه خاصي ندارند گرفتار معضلي هستند به نام بيکاري؛ مثل «حسن زاهدي»؛ جوان روستايي که زماني بيکار بود اما حالا نام کارآفرين برازندهاش شده است. ميپرسيد چطور؟ ماجرا را از زبان خودش بشنويد؛ «تا زماني که زمين کشاورزي پدرم را سرما نزده بود کنار او مشغول بودم اما سرماي زودتر از موعد دو سال قبل، زمينهاي کشاورزي را از بين برد و من هم بيکار شدم. سرمايهاي نداشتم و نميدانستم چطور بايد کسب و کاري براي خودم راه بيندازم تا اينکه يک سال و نيم قبل با بر و بچه هاي اين گروه جهادي آشنا شدم که حال و هواي روستايمان را تغيير دادند. به چيزهايي فکر ميکردند که اصلا در مخيله من هم نميگنجيد. يک روز خيلي اتفاقي با آنها دمخور شدم و حرف زديم. خيلي دلم گرفته بود. نه درآمدي داشتم و نه پساندازي، نه شغلي و نه آتيهاي.
با آن چند جوان از هر دري گفتم و درد دل کردم. يکي از جوانهاي بسيجي به من گفت شما در اين کوه و دشت يک سرمايهاي داريد که خودتان هم از آن بيخبريد. تعجب کردم. پرسيدم چه سرمايهاي؟ گفت کوههاي شما پر از داروهاي گياهي و کوهي است که هر کيلوي آن با مبلغ بالايي در مغازههاي عطاري شهرها فروخته ميشود. گفت با چيدن اين داروهاي گياهي، تميز کردن و خشک کردنشان ميتواني کار و منبع درآمد قابل توجهي داشته باشي. گفت تو شروع کن، بازار فروش با ما. انرژي و انگيزه پيدا کردم. اين جوانها کمکم کردند. يک روز با هم به کوه رفتيم. بابونه، پونه و چند گياه ديگر. روش خشک کردنشان را هم يادم دادند. بار آماده شده را به شهر بردند و با قيمت قابل توجهي فروختند. من صاحب کار و درآمد شدم. کمي که گذشت تعدادي ديگر از گياهان دارويي را هم شناسايي کردم و سفارشها هر روز بيشتر ميشد. با ايده اين جوانها دوران بيکاري من تمام شد و دست سه چهار جوان ديگر را هم به اين شغل بند کردم.»
کم مانده بود به شهر مهاجرت کنم
مرغهاي محلي روستاي دهناش در شهر«بازوفت» طرفداران زيادي دارد و بين شهريها معروف شده به مرغهاي ارگانيک. اين را «عزيز زاهدي» ميگويد؛ «منبع درآمد من و چند جوان ديگر روستا از پرورش و فروش همين مرغهاي محلي تامين ميشود. يک سال است اين کار را شروع کردهايم. راستش تا قبل از اين، شغل خاصي نداشتم. ديپلم که گرفتم ديگر درس نخواندم و گفتم سرمايهاي جور مي کنم و يک کار و کاسبي راه مياندازم، اما به هر دري زدم نشد، ما روستازاده ايم، سرمايهاي نداشتيم. هر روز افسردهتر از ديروز ميشدم. به سرم زده بود به شهر بروم، گفتم در شهر حداقل ميتوانم کارگري کنم. اما وقتي بر و بچههاي بسيجي آمدند ورق برگشت. کلي فکر و ايده در سرشان بود. چيزهايي را ميديدند که در همه اين سالها بيخ گوشمان بود و ما اصلا نميديديم. يک روز سفره دلم را پيش يکي دو نفر از آنها باز کردم. در حياط خانهمان نشسته بوديم و مرغ و خروسها در حياط رژه ميرفتند. يکدفعه يکيشان گفت روي همين مرغ و خروسها حساب کن، جوجهکشي سنتي راه بينداز و يک برند هم براي کسب و کارت انتخاب کن با يک بسته بندي شکيل. تا مدتي که آنها در روستاي ما بودند کمکم کردند و دانشجويان دامپزشکي هم فوت و فن پرورش مرغ را يادم دادند. گفتند کانال فروش مجازي راه بينداز، ما برايت از شهر مشتري جور ميکنيم. اولش کمي سخت بود اما هر چه گذشت مشتريهايم بيشتر شدند. حالا کارم توسعه پيدا کرده و دست دو سه نفر از دوستانم هم به اين کار بند شده است. خلاصه همينطور با دست خالي صاحب کار شدم.»
انتهاي پيام/
روستايي که از مرگ نجات پيدا کرد / درس عبرت بسيجيها به دلالها
مسابقه شماره يک مسابقه درسي ؛براي پيام آسمان سال اول مدرسه ش
قرآن سال اول درس اول قسمت چهارم
منطق سال اول درس اول تدريس صفحه 6
تدريس فلسفه 1 درس اول صفحات 1و2و3
روستا ,هم ,يک ,روستاي ,کار ,روز ,گروه جهادي ,را از ,اهالي روستا ,از اين ,بر و
درباره این سایت